1- حالا بر روی دوش می بَرَندم آنها که مرده می پندارَندَم هنوزی که عشق در جانم جاری و جانم در دست باری است ... پیش از این ها سنگریزه ی سراچه ی پچ پچ شان بودم 2- دریغ از همتباران ام - که خوب می پنداشتم شان – وقتی که کودک احساسم را رقیب دانستند و می خواستند صاحب ذوقم را فریب دهند ! - به سرخی فریادم - 3- دلهای سنگی راست می گویند ! " ما بی غمان مست و دل از دست داده" که نه حافظ دنیائیم و نه رنگ تعلق پذیر ساده لوحیم ! لوح ساده ایم ، یا ... هرچه هست از راه افتاده ایم ! 4- آماس زخم ها نیلی گونه ها باران چشم ها درد چگونه ها و ... پایان گرفتنی است اما آیینه ی احساس چون شکست فروغ هم رفتنی است ( رضا محمدصالحی )